گلاااابی ها!!!
سلام دوستان! این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم کمی تا قسمتی واقعی و کمی هم ساخته ذهن مبارک است! در ایتدا از کسایی که ناراحتی قلبی دارند و از کودکان عزیز درخواست میکنم اینو نخونند چون پایان وحشتناک و دردمندی داره!!!
داستان از این قراره که:
یه مردی بود که یه باغ بزرگ داشت که پر بود از درخت های گلابی! (و دقیقا منم میخوام جریان یه گلابی خوشگلو براتون بتعریفم!
) وقتی گلابی ها رسیدند٬ مرد تصمیم گرفت اونارو بفروشه! وقتی گلابی هارو چیدند و میخواستند بریزند تو جعبه ها یه گلابی ناز(همون شخصیت اصلی داستانمو میگم!
) افتاد زمین و داد زد: گلاااابی ها گلاااااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلااااابی گلاااااابی!
و این بود که اینو برداشتند گذاشتند تو جعبه! موقعی که داشتند جعبه هارو میذاشتند تو وانت٬ این گلابی قصه ما بازم افتاد زمین! دوباره داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی!
بازم اینو برداشتند گذاشتند سر جاش! وقتی میخواستند جعبه هارو بار کامیون کنند گلابی بازم افتاد و داد زد: گلاااابی ها گلااااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی!
بازم گذاشتنش سر جاش! وقتی میخواستند جعبه هارو بزارند تو کشتی تا بره اونور آب این گلابی بازم افتاد و داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی!
خب طبق معمول بازم گذاشتنش سر جاش! و کشتی راه افتاد تا برسه اون ور آب!(هوووووی چرا فحش میدی؟
هنوز قصه تازه رسیده به نصفش و جاهای حساسش مونده! پس مثل بچه آدم بخون ببین چی میشه؟!!!
) وقتی رسیدند اون ور آب خواستند جعبه هارو بار کامیون کنند و این گلابی ناز خوشگل بازم افتاد و داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی!
اینجاشو که میدونید بازم گذاشتنش سر جاش! بعدش که کمی راه اومدند و رسیدند شهر٬ اینارو میذاشتند تو وانت ها که بازم گلابی ما افتاد!(الهی براش بمیرم خیلی زجر کشیده تا حالا!
) گلابی داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلااابی گلاااابی!
بازم گذاشتنش سر جاش! وانت ها هم رفتند و قرار شد جعبه هارو بین چرخ دستی ها توزیع کنند! وقتی میخواستند بزارند رو چرخ دستی گلابی بازم افتاد و داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی!
بازم گذاشتن سر جاش!(بابا چیه غر میزنی؟ نه که کار هات ریخته رو سرت واسه همین!!! داره تموم میشه یه خرده صبر داشته باش! عجب...!!!
)کجا بودم؟؟؟...آها...داشتم میگفتم که این یارو گلابی ها رو برد تا بفروشه و از قضا یه خانوم خوشگل هم از گلابی خوشگل ما خوشش اومد و خواست اونو بگیره!(گلابی هم خوشحال بوده که بالاخره از این همه بدبختی نجات پیدا میکنه!!!) خانومه وقتی داشت اینو میذاشت تو کیسه بازم افتاد و داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی!
و این بود که بازم برش داشتند و گذاشتن سر جاش! خانومه گلابی هارو برد خونه شون و گفت بزار بشورم تا میکروباشو نابود کنم وگرنه مریض میشم! (عوض غر غر کردن یاد بگیرین از این خانومه که چقدر بهداشتی و تمیز بوده و قبل خوردن میوه به جای اینکه با آستینتون پاکش کنید(که بعید میدونم حتی این کارو بکنید!
) میوه رو بشورید!...اینم یه پیام بهداشتی!
) وقتی داشت گلابی هارو می شست بازم گلابی ما افتاد زمین و داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی!
خانومه هم برداشت و گذاشت سر جاش! بعد برداشت ظرفو بزاره رو میز که ناگهان...بازم گلابی افتاد رو زمین و داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی! (اینجا بود که گلابی ما آرزوی مرگ کرد و گفت: خدا منو بکش تا این همه له نشم!!!
) اتفاقا آرزوش هم به حقیقت پیوست! (اینجا چون یکم صحنه دلخراشه اگه مشکلی پیش بیاد مقصر خودتونید چون قبلا هم گفته بودم!
) خانومه که خسته شده بود گفت بزار این گلابی تپل مپل خوشگلو بخورم...ولی چشتون روز بد نبینه همین که خواست گلابی رو برداره....
.
.
چی شد؟؟؟ چرا تو خنگی اینقدر؟؟؟![]()
.
هیچی دیگه بازم گلابی افتاد زمین و داد زد: گلاااابی ها گلاااابی ها! گلابی ها هم داد زدند: گلاااابی گلاااابی! (بیچاره خبر نداشت این آخرین سقوط آزادشه!!!
)
خانومه هم بر داشت و نوش جان کرد! الحق که مزه خیلی خوبی هم داشت!!!
خب قصه ما به سر رسید گلابی هم به مراد دلش رسید! (خب چیه؟؟؟ چرا اینجوری نیگا میکنی؟؟؟ مگه من مجبورت کردم بخونی؟؟؟ بیا و خوبی کن! یه ساعته نشستم مینویسم تا درس عبرت بگیرید ولی شما آدم بشو نیستید!
)
.
.
حال کردین قصه رو: دی ؟؟؟!
خیلی سر کاری بود؟؟؟ آخییییییی!!!![]()
پ.ن۱: دلمان برای وبلاگ خیلی تنگیده بود گفتیم آپی بفرماییم!!!![]()
پ.ن۲: از قرار معلوم تعطیلات داره به همه خوش میگذره و در این بین بسیاری هستند که دارند خرخونی میکنند و ما از قافله عقب ماندیم...حالا اشکالی هم نداره تا آخر تابستون وقت زیاده و شما هم بروبچ زرنگی هستید پس درسو بیخیال نت رو بچسبید...!!!(هاهاها وسوسه های شیطانی!!!
)
پ.ن۳: از بعضی بروبچ وبلاگم گلایه داریم چرا که بسی بی وفایند و خبری ازشون نیست!!!![]()
پ.ن۴: از همه اونایی که سر میزنند به جز بعضی ها که جاش اینجا نیست بگم...تشکر میکنم! و البته نظر هم فراموش نشه!![]()
![]()
سلام ، ما گروهی از بر و بچ باحال سمپادی (فرزانگان مرند) هستیم.